Tuesday, May 4, 2010

گفت و گو با امير؛ دو

شاهد: دوست خوبم!

اين قلمرو كه تاكيد داري برش، كمي نگرانم مي كند. يعني از ساختن عوالم طولي مي ترسم. راستش من چيز- فكر را ساختم تا جنبه ي منفي و تقليل گرا به امور فكري را نشان دهم اما تو به نحوي مثبت از آن استفاده مي كني كه جا هم دارد اما رهزن است. گويي چيزي از سنخ افكار در قلمروي ديگر وجود دارد كه ما را جذب مي كند درست مانند جذب كردن چيزها. اما منطور من رفتن به آن عوالم يا به قول تو قلمرو نيست كه در اين صورت ممكن است كسي بگويد خودارضايي قلمروش ديگر است و متعلقي خيالي دارد اما براي همگان جذاب تر از سكس نيست. در واقع با رها كردن فكر از قيد چيزوارگي، نحوه جذب و انجذاب ديگر مي شود. و مساله درست اين جاست.

راستش براي من اين امر ربط مستقيم با آفرينش دارد يعني اين كه چيزي از پيش وجود ندارد كه متفكر را جذب كند (درست بر خلاف سكس) بلكه متفكر در عمل فكر كردن موضوع خود را مي آفريند و نسبت فعال با آن دارد چرا كه تفكرش خودانگيخته است و زندگي ساز. فكر او امري انتزاعي درباره ي مفاهيمي از سنخ چيزها نيست. فكر او آفرينش گر است چرا كه مي خواهد به فرديت برسد.

تا اين جا نگاه مثبت به چيز- فكري كه گفتي رهزن است اما نگاه مثبت تو اشاره به امري بنيادين هم دارد. يعني اين كه چه امري آفرينش را براي متفكر ممكن كرد. چه شرايطي بايد فراهم باشد تا امكان آفرينش براي متفكر فراهم شود. چه امكاني در اختيار متفكر است كه او را توانا مي سازد نسبتي ديگرگونه با عالم برقرار كند و ديگرگونه جذب شود و لذت برد.

اگر قلمرو، به اين امكان اشاره دارد كاملن با تو همدلم اما قلمروي از چيز-فكرها كه همانند چيز- ماده ها ما را به خود جذب كنند فرقي بنيادين در جذب ايجاد نمي كند.

نمي دانم چه شد

امير:
شاهدِ جان

خوب گفتی. من هم بعد از نوشتن این اشکال را دریافتم. پس اضافه می کنم "آنجا"، جایی فرا"اینجا" نیست در طول. یعنی من اینطور می فهمم که "آن قلمرو" گسترشِ "همین" است، "این" در "آن" واقع، و "آن" "این" را در بر می گیرد، نه برود جایی، که جای دیگر باشد. همین جاست که سکس، و هم خودارضایی، ممکن می شود و متفکر را به اندیشه فرا می خواند، نه از بیرون، و برای این "نه از بیرون" گفتم که فراحسی ست، یعنی نسبتی برقرار می شود و امکان برقراری این نسبت در قلمرویی ست که آن قلمرو همان متعلقی ست که روشنفکر را مجذوب کرده.

باز من اینطور می فهمم آنجاکه اندیشمند/هنرمند وقتی در مدار این قلمرو قرار می گیرد، در نسبتی که پیدا می کند با خود و با چیزها، نه امری انتزاعی درباره ی مفاهیمی از جنس چیزها، آفرینشگر می شود و آن ناپدیدار، پدیدار می شود. و من فکر می کنم آن نسبت "گفتگو"یی ست و آن قلمرو زبان. و پدیداری یِ ناپدیدار در "اثر"ِ اندیشمند/هنرمند نمایان می شود.

گواه آوردن کار سختی ست. بیا سراغ از همین طالب آملی بگیریم. آن ویژگی ای که وجه غالب افتراق میان سبک هندی و عراقی ست، تصویرسازی ست و من اضافه می کنم این تصویرسازی برآمده از نسبتی ست که شاعر با "خود"ش به تازگی برقرار کرده، خودی که فاعل و شناساست و این نسبتی ست تازه با زبان و با جهانش. درحالی که به نظر می رسد شاعرِ عراقی "خود"ش را در راستای "او"یی تعریف می کند که یکه ست و از یکتایی ی "او"ست که به تکثر نمی رسد و چون نمی رسد، "من" ندارد که ببیند، که تصویرساز باشد. آقای شاعر عراقی می سراید:"دیدار شد میسر و بوس و کنار هم/ از بخت شکر دارم و از روزگار هم." و آقای طالب می نویسد "بغل بگشا و با آغوش خود گستاخ کن دستم/که من بسیار محجوبم، همآغوشی نمی دانم". طالب در گفتگویی با حافظ، به گمان من، به این شاه بیت می رسد. فارغ از وزن و قافیه، فارغ از "بخت و روزگار هم"، با "دیگر"ی لب به سخن می گشاید.

اینجاست که هم خود را و هم دیگری را موثر می داند و این دیگری هم حافظ باشد و هم "تو"یی که تعین دارد. حالا از ظرافتهایی چون این که "دیدار شد میسر" یکباره به "بوس و کنار" نرسید که تا "آغوش" نگردد و "دست" در کار، نرسد به، بگذریم. امکانی که طالب را به این آفرینش تازه توانا می سازد، جز زبان نیست که مجذوبش می کند، وگرنه "بوس و کنار هم" جز "همآغوشی" نباشد در ظاهر که چه نیاز به تکرار! و همینجاست که با تو هم آوا می شوم که می خواهد به فردیت برسد، که بتواند به فردیت برسد.
البته که این مثال شاید صایب نباشد که می دانی در مثال آوردن چه الکنم.

منم ندانستم چه شد، امیدوارم پَرِش نکرده باشم که اگر کرده ام تو یادآور باش و دقیق ترم کن.

قربانت

1 comment:

Amirsj Hakimi - امیر حکیمی said...

شاهد جان من منتظر ادامه ام