Friday, August 9, 2013
بیایید حساب کنیم
Friday, August 2, 2013
ماجرا
Thursday, January 27, 2011
ظرافت محسن نامجو
مستندی از محسن نامجو دیدم و چیزی مرا برآشوبیده، برهم زده و سخت به فکر واداشته. این که چرا کلام، چرا موسیقیش را دوست دارم، نه! این که چرا این قدر آشناست این آشوب؟ انگاری از قعر وجودم ریشههایی به این همه تناقض پیوندم زده. سامان این همه نابسامانی کجاست؟
برای من نخستین ریشهای که به لرزه میآید شجاعت وی در رهایی از هر گونه قید احمقانه است و دیگری صداقتش. صداقتی در بیان که صداقت را در من میتکاند. محسن نامجو دستکم نقابهای متعارف را فروانداخته ـ با این که همواره درگیر نقاب خواهیم ماند. اما میداند این فروانداختنها دربهدری دارد، هزینه دارد و در یک کلام تجربه کردن میخواهد. تجربه در ابتداییترین معنای ممکنش. یعنی این که خود را باز بگذاری تا هر آن چه آید بگذرد. تا به جای آنکه هر چه آید به اعماق تبعید شود، ضربهای شود تا برآشوباند و با خود هزارانِ دیگر را بیرون آورد. این تجربهها که بسیار به یاد رمانتیکها میاندازدم به زندگی نزدیکمان میکند به خودمان، به آنچه هستیم، که چیزی نیست جز نیروی زندگی. نیرویی که سرشار است از همه. و تنها به محرکی نیاز دارد تا بیرون بریزد، رها شود و بیافریند تا در شادی و خوشی غرقه شود. با نقابهایی چنین تنگ که بر روی کشیدهایم اما آن را فرو میکشیم، به قعر میبریم و پنهان میکنیم. هر چه بیشتر بماند بیشتر گنداب، بیشتر راکد و بیشتر خفه میشود و باز هر چه راحتتر آن نیرو را سرکوب میکند، در خود میپیچاند و درگیر میکند.
تازگیها کتابی خواندهام به نام ظرافت جوجهتیغی. صمیمی بود و عمیق. عمقی که نه از بسیاری دادهها که از بیواسطگی و باز بودن میآمد. باز بودن به روی تجربه، به روی زندگی. عمقی که در نگاه اول کم مینماید، پیش پا افتاده و دم دستی. زلالی بیش از حد چنان تهنمایش کرده که عمق را محو میکند. «هنرمیخواهد» که زیر بار توفندهی اطلاعات روزمره و دانشگاهی کمر خم نکنی و همچنان بیواسطه و باز، برای زندگی آغوش بگشایی که آغوش گشودن خود کاری است طرفه. هنر است: هنر بازکردن دستها، هنر نترسیدن، هنر اعتماد کردن، هنر پذیرفتن این که زندگی رخداد است و مانند هر رخدادی زیستنی است نه حفظ کردنی، نه فهمیدنی، نه تقلید کردنی و نه مال خود کردنی و در کنارش هنر پذیرفتن به کام نبودن رخدادها، هنر شکست را زیستن، مزه مزه کردن و باز هم اعتماد کردن و دستها را نبستن.
محسن نامجو ظرافت جوجهتیغی را دارد از بیرون نعره است و فریاد، شجاعتی است در برابر هر آن چه بر ما بستهاند و هر آن چه بر خود بستهایم، اما از درون صداقتی است زلال و بیواسطه، باز به روی هر آن چه برش میگذرد. تا به حال صورت، دستها و پاهای ظریف جوجهتیغی را دیدهاید؟
Wednesday, August 4, 2010
منطق خوانی؛ دوم
1ـ همان گونه که بیان شد هگل در این پیش درآمد به تغییراتی اشاره می کند که در روح جهانی رخ داده اما به منطق سرایت نکرده است. نکته ی قابل توجه این است که وی اشاره به بیست و پنج سال گذشته دارد که با توجه به تاریخ نگارش این نوشته یعنی 1812 م می توان گفت که منظور وی دهه ی هشتاد قرن هژدهم است. یعنی دهه ای که در آن هر سه اثر نقادانه ی کانت به نگارش درآمده اند
2ـ در ادامه وی با نیم نگاهی دوباره به کانت اشاره می کند که دو چیز متافیزیک را نابود کردند یکی آموزه های اگزوتریک کانت و دیگر عرف عام.
برای توضیح باید توجه داشت که آموزه های اگزوتریک آموزه هایی اند که از زمان فیثاغورس برای کسانی به کار می روند که شناختی ژرف از مسایل ندارند و صرفن باید به آن ها داده هایی اولیه و شناختی ابتدایی داد. بر همین اساس می توان به دست آورد که هگل کانت را دارای چنین اندیشه ای می داند یعنی اندیشه ای که دست کم دو لایه است و لایه ی ژرف آن، نافی متافیزیک نیست. اما منظور از عرف عام نیز همان گونه که وی توضیح می دهد اشاره به نگاهی دارد که بر اساس آن هر آن چیزی ارزشمند است که نتیجه داشته باشد و نتیجه اش دیدنی باشد. به دیگر سخن نگاهی که در پی به دست آوردن رفاه و گذران بهتر زندگی روزمره است و هیچ امر دیگری را که در این چارچوبه نگنجد نمی پذیرد
3ـ وی در ادامه به لوازم و زیان های نابودی متافیزیک می پردازد. از نگاه وی ملتی که متافیزیک خود را از دست دهد دیگر نمی تواند روح زمانه ی خود را دریابد چرا که تنها با بودن متافیزیک، روحی که ذات ناب خود را مورد تامل قرار می دهد، واقعیت حاضر و زنده یک ملت خواهد بود. تنها در منطق و متافیزیک است که اندیشه صرفن از آن جهت که اندیشه است بازاندیشی می شود
4ـ به نظر وی سالیان است که دیگر منطق چگونگی اندیشیدن را نمی آموزد بلکه به دستورالعمل هایی همگانی در برنامه های آموزشی کاسته شده که چیزی نیست جز بازگویی گفته ها بدون هیچ ژرف اندیشی و تامل.
5ـ حال اگر بخواهیم منطق را به عنوان دانش داشته باشیم و نه صرفن به عنوان دستورالعمل باید نخست ببینیم که چه چیزی دانش خوانده می شود. دانش هایی که وجود دارند همگی روشی خاص برای خود دارند از ریاضی که مبتنی بر شهود درونی است تا دانش های تجربی که متکی بر شهود خارجی است اما منطق برای آن که بخواهد دانش باشد نباید از روش هیچ کدام از این دانشها که زیرشاخه ی آنند کمک جوید. چرا که فرایند و پروسه ی دانش فرایندی است که امروزه صرفن بر اساس این دو نحوه روش فهمیده می شود در حالی که برای منطق چنین روندی نابجا است. در واقع باید فرایند دانش در منطق را بیابیم تا با نگاه جدیدی که به آن داریم بتوانیم دانش منطق داشته باشیم و این فرایند همانی است که در آن درون مایه ی شناخت نه صرفن به تعین و تمایز و و نه صرفن به بی تعینی بلکه به تعین یافتن آن در سیری که از تعین به بی تعینی دارد شناخته می شود. یعنی دورن مایه ی شناخت امری است که تعین ش در یک جنبش و سیر به دست می آید جنبشی از امر متعین به سوی نامتعین. این جنبش و سیر چیزی نیست جز همان نفس و نیروی جنباننده ی درونی آن
تنها با این روش خود آشکارگر و خود معنابخش است که می توان فلسفه را به عنوان دانشی اثبات پذیر و عینی به دست آورد
تاملات؛
1ـ نخست این که از نابودی متافیزیک و در نتیجه عدم حضور واقعیتی به نام روحی که درباره ی ذات ناب خود می اندیشد در زندگی یک ملت، این را می فهمم : از آن جا که متافیزیک و منطق تنها دانشهایی هستند که فایده ی عملی ندارند و در نتیجه رو به بیرون ندارند بلکه رو به درون دارند و خودکفایند نماینده ی آن حالت از روحند که درآن روح صرفن به خود می اندیشد و به هیچ چیز دیگر غیر از خود نمی اندیشد و همچنین از آن جا که روح، جان جهان و معنای واقعی همه چیز را معلوم می کند تنها زمانی می توانیم جان جهان را بشناسیم که دانشی داشته باشیم که صرفن روح را در حالتی بازاندیشد که چیزی جز ذات ناب خود نباشد پس با نبود متافیزیک و منطق، یک ملت جان خود را از دست می دهد یعنی آن روح زنده ای که به تمامی حرکتهای آن قوم هدف و معنا می بخشد و چنین قوم و ملتی از تاریخ بیرون می افتد چرا که از جای خود در تاریخ یعنی وضعیت روح زمانه ی خود ناآگاه است
2ـ افسوس هگل بر از دست رفتن متافیزیک و در نتیجه از دست رفتن انسان های خاصی که همه چیز را برای رسیدن به آن فدا می کردند در کنار این واقعیت که می گوید روح زمان، دوره ی تازه ای را می آزماید، را این گونه می فهمم که : پیشرفت روح زمان و رسیدن آن به خودآگاهی، واقعیتی است که رخ داده از همین رو متافیزیک، منطق و الهیات گذشته و هر آن چه مربوط به گذشته است نابود شده و در نتیجه آن گونه انسان ها که به این امور می پرداختند هم نابود شده اند اما وی غم از بین رفتن آن ها را نمی خورد بلکه بر این باور است که روح تازه ی زمان، خدمتکاران نوینی می خواهد تا این پیشرفت روح را دریابند و آن را در چارچوب دانش منطق و متافیزیک به گونه ای نظام مند برسازند و گرنه همان رخ خواهد داد که تاکنون رخ داده یعنی نابودی این دانشها بدون جایگزین کردن دانشی معادل برای آنها و روی آوردن به زندگی روزمره و التزامات آن و نه فهم وضعیت روح زمان صرفن بر اساس نفس حرکت و سیر روح
Sunday, May 16, 2010
گفت و گو با امير؛ نامه هاي نيما؛ دو
لطفي كردي و نوشته ام را مانند هميشه با دقت و نازكي خاطر خواندي و برايم نوشتي و جسارت بازنوشتنم دادي تا چه پيش آيد.
اگر بپذيريم كه هدف نهايي از پديدآمدن اجتماع انسانها بهتر زندگي كردن است هر قومي براي رسيدن به اين آرزو، سازوكارهايي تعبيه مي كند، ترفندهايي مي زند، سازماني ايجاد مي كند، خط قرمزها و آرمانهايي نيز. به مجموعه ي اين بايدها و نبايدها و ارزشگزاريها براي بهسازي زندگي تربيت مي گويم. نمونه را نيز در افسانه ها مي توان يافت كه قهرمانهايي با كردارهايي خاص دربرابر ضدقهرمانهايي با كردارهاي ديگر حضور دارند و به مصاف يكديگر مي روند تا نشان دهند كه هر بايدي نبايدي را در خود مي پرورد. بر اين اساس فرقي ميان اصل و هدف تربيت ميان ايرانيان و يونانيان با هيچ قوم ديگري نيست گرچه روشها و ارزشها مي توانند ديگر باشند.
اما درباره ي اين كه گفتم " هنگامه ي تربيت، زمان آزمون و به رخ كشيدن آزادي هاي فردي نيست". اگر تعريف واره اي كه از تربيت كردم را بپذيري و با آن همدل باشي آن گاه بايد بپذيري كه براي درستي آزمايي يك نظام تربيتي يا آن مجموعه ارزشها كه گفتم، نخست دريافتن آن نياز است، يعني دريافتن روحي - ساختاري يا نظم پنهاني- كه در اين روشها و ارزشها نهفته است تا شايد پس از آن بتوان دست به آزمونهاي بديل و نشان دادن آزادي هاي فردي در انتخاب ارزشها و روشهاي ديگر زد. اگر اين تفدم و تاخر را رعايت نكنيم و بدون رخنه به بنياد اين مجموعه ارزشها بخواهيم از خود ابتكار عمل نشان دهيم و اجتهاد كنيم، پرسشي فرا رويمان قرار مي گيرد كه ناچاراز پاسخ به آنيم و آن اين كه من به عنوان فردي كه مي خواهم در هنگامه ي تربيت و پي بردن به ساختار دروني اين مجموعه ارزشها، نسبت به آن حالتي انتقادي داشته باشم و خود را دربرابر قرار دهم، بر چه بنياني ايستاده ام. به ديگر سخن اگر من به صورت تربيت ناشده با فرهنگ خود روبرو شوم و بخواهم آن را به چالش بكشم، خود در كجا ايستاده ام؟ چه بنياني اين امكان را براي من فراهم كرده تا رودرروي فرهنگ خود بايستم؟ آيا بدون هيچ بنيادي مي توان بر فرهنگي نقد وارد كرد يا اين كه هر نقدي بنياني دارد؟ اگر بنياني ندارم نقد معنايي ندارد و اگر بنياني دارم كه آن بنيان، خارج از فرهنگي است كه ناخودآگاه در آن باليده ام كه ديگر چه نقدي؟ امكان نقد يك مجموعه از ارزشها نه از خارج آن مجموعه كه از درون آن فراهم مي آيد به نحوي كه هرگاه با يك بنيان خاص به عالم بنگرم امكان نقد ارزشهاي برآمده از بنياني ديگر را از دست مي دهم.
پس اگر قرار است كه آزادي فردي به معناي واقعي داشته باشيم نخست بايد گوش فرادهيم بياموزيم و سپس دست به تجربه ي امكانهاي ديگر بيازيم. آزادي همواره بستر و امكانهايي مي خواهد كه در آن شكل بگيرد و رخ دهد. در نبود اين بستر، آزادي بي معنا مي شود و چيزي كه باقي مي ماند هرج و مرج و به ديوار و در خوردن است.
با چنين نگاهي شرق و غرب كردن و نگاه دوپاره داشتن پر بيراه نيست. چرا كه امكان رمانتيست بودن براي من در درون فرهنگم و با توجه به آن چه داشته ام فراهم نيست اما اين باعث نمي شود كه نتوانم طبعي سرشار داشته باشم. مشكل زماني رخ مي دهد كه اين دوپارگي را اصل قرار دهيم و بر اساس آن موضع خصمانه بنا كنيم.
درك مقام سخن كار دشواري است.
هنگامي كه از نسبت نقادانه با خودمان سخن مي گوييم شرقي و غربي وجود دارند چون آن چه بر مردم ما گذشته واقعيتي است تغييرناپذير. در اين مقام سخن از تجربه ها و حال هايي است كه بر قوم ما رفته نه آن چه مي تواند برود. اينجا هر آن چه بگوييم از گذشته مي گوييم يعني از اموري كه رخ داده اند و تغييرناپذيرند. در اين مقام ما با دو قوم يا بهتر بگوييم با اقوام گوناگوني روبروييم كه تجربه هاي خاص خود را دارند و از هم متمايزند.
اما اشكال آن جا ايجاد مي شود كه ما اين تمايز و دوپارگي را به زمان حال هم سرايت دهيم. در واقع مي توان گفت كه در زمان حال نه شرقي داريم و نه غربي بلكه انسانهايي داريم كه امكان گفتگو دارند و ميان آنها هيچ دوپارگي نيست بلكه آن چه هست تعامل گفتگويي است كه البته آشكار است آن كه حرف بيشتري براي گفتن دارد يا بهتر بگويم تربيت يافته و با روح آموزه هاي پدران خود بيشتر آشناست، بيشتر امكان سخن گفتن دارد و بيشتر مي تواند براي هدف ثابت همه ي تمدنها يعني بهسازي زندگي راه نشان دهد. چرا كه در پيوستگي با پيشينيان خود به تراكمي از روشها، راهكارها و ارزشها رسيده است كه امكان تعامل فعالتري را با زمان حال به او مي دهد.(سرشاري طبع)
خلط ميان اين دو مقام از سخن، راه به نگاههايي چون جنگ تمدن ها يا هرگونه پاني مي گشايد كه حاصل آن چيزي جز پژمردگي طبع و ايستايي آن نيست.
در زمان حال آن چه اهميت دارد هدف از تربيت است نه مجموعه ارزشها ونه روشها. اما برآوردن اين هدف آشنايي كامل با آن روشها و ارزشها را مي طلبد تا بتوان در بحبوحه ي اين گفتگوي تعاملي، آني را پسنديد كه آشناتر است.
به درازا كشيد اما به پايان نه. عذرخواهم.
بماني
گفت و گو با امير؛ نامه هاي نيما؛ يك
نيما نامه اي دارد به مضمون زير كه گفت و گويي را ميان من و امير سبب شد. اما نخست اصل نامه:
عزیزم!
می خواستید بدانید قرن نوزده چه مزیتی داشت. از خلق سمبولیزم گذشته، قرن نوزده پر بود از سرشاری ی طبع. هرچند که دوره ی ما سمبولیزم هم کامل تر می شود، آن سرشاری و شور حرف دیگری ست. مثل اینکه چیزی از بی آبی خشکیده است. هرقدر گلهای پنهان هستند، یک میل نهفته در شاعر هست که در قعر تکوین او حس می شود. هوگو از آنهایی ست که کاملن سرشار است و در روسیه پوشکین... چون نمی خواهم باز مثل بزنم به شما توصیه می کنم آثار هوگو را بخوانید. یک درجه پایین بیایید، رئالیست باشید. خواهید دانست دنیا چه خبر است. در جایی که خبر است اما دل هست که مکنونات آن به مانند سیل سرازیر می شود. در - برف می آمد - سرشاریهایی می بینید که در شعر دیگران کمتر می بینید و صدها مثال دیگر ... میل به حرف زدن، میل به سرودن و زبان آوری مثل اینکه کسی گرم خواندن شده است، حتمن زیبایی دارد. قرن نوزده حایز این رتبه است. والسلام
بهمن 1323
شاهد: سرشاري ميوهي طبع خوشبختي است كه تربيت يافته. اما چگونه تربيت مي توان داشت خود پرسشي ديگر است. گزنفون در خاطرات سقراطي هنگامي كه ميخواهد مزاياي فرهنگي ايرانيان باستان را بازگويد به نحوهي تربيت فرزندان در ايران اشاره ميكند. تربيت ايراني براي وي رشكانگيز است چرا كه فرزندان ايراني را پدربزرگها و سالخوردگانشان تربيت ميكنند.
به گمان من چيزي كه گزنفون را به رشك ميآورد مزيتي است كه اين روش نسبت به ديگر روشها دارد چرا كه بر اساس اين گونه از تربيت آن چه از ديرباز در يك فرهنگ بر روي هم ساخته شده و ساختمان فرهنگ آن قوم را ساخته از سينهي پدربزرگان به كام فرزندان سرازير ميشود و آنگاه است كه تربيتي انجام ميشود، شايستهي رشك بردن. چنين تربيتي پيشينه دارد، مسير دارد، هدف دارد، ابتدا و انتها دارد. ميداند كه به فرزند خود چه چيزهايي ميدهد و چرا ميدهد. هنگامهي تربيت زمان آزمون و به رخ كشيدن آزاديهاي فردي نيست بلكه زمان انتقال داشتههاست، هنگامهي باور به انسان بودن و صادق بودن و با شعور بودن پيشينيان است. گاهي است كه در آن خود را فرزند پدران خود مييابي و هيچ عارت نيست. ميتوان در برابر اين نگاه فرياد برآورد كه مگر بيكن نگفت كه بايد بتهاي نمايش را فروريخت اما پيش از آن ميپرسم كه تا بتي نباشد چه فروريختني. باز ميپرسم كه فروريختن نگاه ارسطويي با پتك بيكن در چه شرايطي محقق ميشود؟ مگر بيكني كه قياس ارسطويي را به سخره ميگيرد، استقراي وي را قربان نميرود؟
پس ادامه ميدهم و ميگويم فرزندي كه اينگونه تربيت شود در ربط وثيق با پيشينهي فرهنگي خود است. هر بار كه روي برگرداند و پشت سر را نگاه كند كومهاي از نغزكاريهاي پدرانش را ميبيند كه برميانگيزدش و سرشارش ميكند و اين همان چيزي است كه امير عزيز با بازخواني زبانسرودهاي شاعران هندي اندك اندك به كاممان ميچكاند و چه گواراست. باشد كه سرشارمان كند!
امير: دو پرسش از همان اولی که یادداشتت را خواندم رنگین شد. یکی که ارتباطی میان این تربیت ایرانی که می گویی با پایدیایی که از یونان می شناسیم، وجود دارد؟ یگر در مقدمه اش بر پایدیا می نویسد: "تربیت کار فردی نیست، بلکه بر حسب ماهیتش وظیفه ی جامعه است"، آیا این تربیت ایرانی در مدار همین تعریف صورتبندی می شود؟ جالب است که یگر، تربیت را تنها از آن یونان می داند، و فرهنگ را نیز. آنوقت تمام اقوام دیگر را در امتداد آن تعریف می کند و در میان نام بردن از اقوام باستان، از چین و هند و مصر، حرف می زند. گویا ایران اصلن وجود ندارد. البته توجه من از روی وطن پرستی ی کورانه نیست، برای پیدا کردن نسبتی ست میان خودمان و پدرانمان.
از بند دوم سخنت این را برداشتم که تا پدری نباشد - بتی نباشد، چه پدرکشی/ بت شکنی؟ اما پرسش دیگری که آمد این که: هنگامه ی تربیت زمان آزمون و به رخ کشیدن آزادی های فردی نیست، یعنی چه؟ حقیقتن وجه دلالت "آزادی های فردی" را نفهمیدم.
در کنار آنچه از آن سخن گفتی، ظرافتی در این حرفهای همسایه ی دهم، در امتدادش با نهم می بینم. آنجا در نه، اشاره ای به سبک هندی می کند. اینجا در دهم، اشاره ای به قرن نوزدهم می کند. در اولی اشاره ی مستتری به سرشاری ی طبع - حد کمال شعر ما - می کند و در دومی، اشاره ای نمایان به سرشاری ی طبع در قرن نوزده. ادامه می دهد "مثل اینکه چیزی از بی آبی خشکیده است". من اینطور فهمیده ام که آقای نیما، بر خلاف خیلی ها به عنوان نمونه همین "یگر"، ثمره ی تاریخ را دو پاره نمی کند، همانقدر به شرق اعتنا دارد که به غرب. انگار تاریخ را از آن انسان می داند، و آن دوگانگی شرقی/غربی را برنمی تابد و در امتداد همین نگاه، سبک هندی و قرن نوزدهم را توامان، سرشاری طبع می داند، حالی که به جهت زمانی میان این دو اختلافی صدساله هم هست. برای من، این نگاه نیما، ممتاز است و فاصله ای جدی را نشان می دهد میان او و متفکران متاخر ما، که لجوجانه انگار به دوپاره کردن تاریخ اندیشه، اصرار دارند.
تا در ادامه چه بیاید...
پی نوشت-
این گفتگوها که می آید، آدم را به ادامه امیدوار می کند. از این ها نمی گذرم. اصلن برای همین هست که می نویسم و وقت را اینجا می آورم، وگرنه آدم پای کتابش می نشیند و پای فیلمش. همین ها شاید مایه ای بشود که بعد بتوان کاری را سامان داد. پس اینها را نوت می کنم که هم بماند هم برساندمان. بارها گفته ام، ما صرفن به تایید و کف زدن برای هم، بی در روبروی هم نشستن، ره آوردی نخواهیم داشت.
Monday, May 10, 2010
گفتوگويي با امير درباره سبك هندي
ما نیش کفر
در دل ایمان فشرده ایم
در ساغر عمل
می ِ عصیان فشرده ایم
تا تلخی ی حیات ابد امتحان کند، در کام خضر، چشمه ی حیوان فشرده ایم
پای طلب به دامن حرمان فشرده ایم
- طالب آملی -
شاهد: اگر به من گفتي اين "ما"ي پر مدعا كيه؟ شاعر چه مني را تجربه مي كند كه گرچه حتي مرگ خودش را نمي تواند لحظه اي به تاخير بيندازد، آن وقت از چشاندن تلخي حيات ابد به خضر سخن مي گويد؟ آيا صرفن با غلوي شاعرانه سرو كار داريم يا اين سخنان جسارت آميز از سر تجربهاي است؟
آقاي شاعر منتظريم قربان
امير - شاهد جان !
"من اگر کفنی داشتم، نگاه به لیلی می کردم و می مردم".
وصله ی شاعری نمی چسبد. مچسبان. از زیر بار مسئولیتش شانه کشیدن نیست که می گویم. این طالب و آن نیما، و چندتای دیگر شاعرند. من نیستم حالا حالاها، یا هیچوقت. خیلی باشم ناظری باشم.
و این پرسشی ست اساسی، همانقدر که آن "تو"ی مندرج در شعر فارسی، که تبدیل به "او" می شود و همیشه تبدیل به "او" می شود، اساسی ست، و ارتباطی هست بین این "ما" و آن "او".
این "ما" هم مدام تکرار می شود و ریشه هایش را من در عرفان ایرانی می بینم که آنجا "سبحانی" و "اناالحق" معنایی دارد، اتصال به "او"، "او" شدن. از طرفی "من" همیشه مندرج در "او"ست، معطوف به آنچه از ملاصدرا می فهمم. و از طرف دیگر این "ما" در فرمایشات همایونی تمام تاریخ پادشاهی ایران، مرجع صدور حکم است. و من این سخنان جسارت آمیز را اینطور برآمده می دانم از تجربه ای فرهنگی
شاهد: ربط اين ما را با آن ماي عرفاني كه گفتي درك مي كنم اما بيت اول كمي آزارم مي دهد. ماي عرفاني عصيان گر نيست چون غير و غيريتي نمي بيند كه بخواهد عصيان كند و سرباز زند. ترك عملش از روي وصل است نه عصيان و عصيانش ايمان كش است نه ملامتي.
انگار چيزي در درون شاعر در حال جوشش است كه در ميان اين ماي عرفاني تاريخي و مسلط و امر ديگري كه هنوز در ابهام است در رفت و آمد است و قرار ندارد. تجربه اي نوست كه به جاي شطاحي، پرده مي درد و بيرون مي زند.
گويي من جديدي است كه در لباس قديم ما جاي گرفته تا كمي پذيرفتني تر شود اما آن چه مي گويد از سنخ چيزهايي نيست كه ماي عرفاني مي گفت.
مايي كه به خضر عمر جاودان مي دهد همان مايي نيست كه نيش كفر در دل ايمان مي فشارد
امير: - شاهد عزیز
اینجا، در میان شاعران هندی مرامِ به "طرز تازه" دیرین آشنا، به اعتراف صائب، انگار دارد منی دیگر نطفه می بندد که اول ناگزیر گذر از آن "ما"ست که پیشینه ی تاریخی ی اوست. درواقع اول باری ست که "من" دارد به رسمیت شناخته می شود در معنای روان شناختی ای که ما از "سِلف" حالا افاده می کنیم؛ این عصیان را در امتداد این رسمیت دادن می فهمم. حالا بیا آن بیت دیگر را، با پذیرفتن گذشتن از آن "ما"، اینطور بفهمیم که مایی که به خضر عمر جاوید می دهیم، از حیث خداشده گی ی ما و برامده از آن "ما"ی سابق عرفانی نیست، بلکه ما به خضر عمر جاویدان می دهیم از آن جهت که خضر در "من" یعنی "سوژه" امکان ادامه می یابد و علاوه بر این، در ضمن این "ما"یی که شاعر به عاریه گرفته، نیشی هست و کنایه ای ست به ماترک عرفانی اش.
هنوز اما - تا آنجا که من فهمیده ام - این خودآگاهی در شاعر نیست که ابهام زدایی کامل صورت پذیرد، وگرنه چه جای اختصاص "تجریدی" و "انتزاعی" ست به سبک هندی، آنطور که بزرگان شعرپژوه ما، در طبقه بندی هایشان، انتساب داده اند به این گونه ی شعر؟
مساله ی اصلی به زعم من این است که این شناسایی جدید، از کدام بستر برخاسته و این فاصله چطور شکل گرفته. یعنی شاعر یکباره نیست که بیاید و بنیان "طرز تازه" - به قول خودش - بیافکند از ناکجا، پس آن "کجا" کجاست که شاعر را به این فکر آورده که طرزی تازه بخواهد؟
شاعر یک چیزی را دریافته، آن هم "خود"ی ست که می بیند و احساس می کند و از همین جاست که ویژگی ی دیگر این جریان شعر نمایان می شود که تصویری ست و اکسپرسیونیسم آن. شاعر عزیز تازه ی ما چیزها را می بیند و ظاهرن حیثی وجودی برای آنها قایل است. برای شاعر عزیز تازه چیزها واقعیت دارند، هستند و اسباب نیستند، می نویسد " بخیه ی کفشم اگر دندان نما شد عیب نیست" - کلیم کاشانی - و این "بخیه ی کفش" چطور یکباره وارد شعر ما می شود؟
البته این حرفها را جایی ندیده ام، اینطور. باید بیشتر وقت بگذارم و بیشتر بخوانم که این پژوهشی تازه می خواهد و شاید یک عمر
شاهد:- اميرجان!
ببين حافظ مي گويد: شوقست در جدايي و جور است در نظر/ هم جور به كه طاقت شوقت نياوريم
اما طالب مي گويد: پاي طلب به دامن حرمان فشرده ايم
در شعر طالب چيزي از قبيل " چو يار ناز نمايد شما نياز كنيد" نيست. بلكه اين من نوخاسته خطاب به خود طالب مي گويد وصل بتان براي تو اما ما پاي طلب به دامن حرمان فشرده ايم.
بر اين باورم كه اين حركت از فناي در معشوق و ناديدن خود و همواره ما بودن كه چيزي نيست جز او بودن، آغاز مي شود و به سوي من بودن و ادعاي بي نيازي به معشوق و پشت پا زدن به همه چيز، در يك كلام عصيان، فرا مي رود. و اين امري است كه در شاعران مكتب واسوخت از قبيل وحشي بافقي به وضوح ديده مي شود.
وقتي چنين اتفاقي بيفتد طبيعي است كه شاعر به خود نظر مي كند و به اطراف خود. همه چيز را مي بيند حتي بخيه ي كفشش را. خيلي زميني تر است خيلي واقعي تر است چرا كه ديگر آسماني تر از شعراي عراقي نمي توان شعر گفت ولي شاعر هندي از اين آسماني بودن خسته است به تعبير ديگر اين زمين است كه او را به خود مي كشد چرا كه به خود توجه مي كند و اين خود، پاي بر روي زمين دارد و متعين است. امري نامتعين همانند او يا ماي نامعلوم نيست. امري است متعين زميني با خواستهاي معين كه يكي از مهمترين اين خواستها نخواستن نيازهاي بي پستاي معشوق است. به گمان من شاعر هندي نابسنده و ناخشنود است از آن چه هست. يا بهتر بگويم از آن چه مي گويند كه هست. به همين خاطر به بيان گري روي مي آورد توصيف مي كند و خود را بيرون مي ريزد و در اين بيرون ريزي از دقيق ترين جزئيات نمي گذرد چرا كه در تمناي رسيدن به مني است كه به ابهام از اندرون او را مي آزارد و شوق بيرون آمدن دارد.
اين طرز تازه كه همان شعر به معناي واقعي است براي ايشان ديرين آشناست چرا كه از روز اول قرار بوده كه شعر همين باشد. شعر بيانيه و اندرزنامه و مديحه و هجويه نبوده، شعر تلاشي بوده براي حيره نگريستن در چشمان زبان. رها كردن افسار زبان بر پشتش و راه افتادن و با هر بالا پست آن زير و بر شدن. به ديگر سخن زبان در شعر ديگر وسيله نيست بلكه هر آن چيزي است كه هست و شاعر حق ندارد آن را محملي براي ا فادات و تمايلات خود قرار دهد. اگر قدما موضوع فلسفه را موجود بماهو موجود مي گفتند مي توان گفت كه موضوع شعر زبان بماهو زبان است. اما اين آگاهي ثمر نمي دهد مگر تا زمان شعراي هندي كه ديگر زيبايي را و خود را، نه در آن او يا ماي نامتعين كه در من متعين و تمام متعيناتي كه دور و برشان را گرفته مي جويند و چه خوش.
نمي دانم به ازكجايي جوابي گفتم يا نه اما به طور خلاصه، اين كه شاعر هندي مي تواند خود و ديگر چيزها را ببيند به اين خاطر است كه زبان را بماهو مي بيند و چيستي ديرين شعر را به جان مي يابد و اين ثمره ي سالها تاريخ شعري ماست كه پس از پانصد ششصد سال ور رفتن با تعينات زبان به ناگاه خود را در محضر زبان مي بيند و به جاي پرگويي مي شنود و به جاي نمايش دادن مي بيند و پس از آن پر مي گويد پر مي نمايد نه او و ماي نامتعين كه خود را، خود متعين زباني اش را.
بماني