Monday, May 10, 2010

گفت‌وگويي با امير درباره سبك هندي

چنان كه رخ داد و باشد كه همواره رخ دهد، ميان من و امير گفتگويي نوشتاري درگرفت از بركت سر شعرهاي زيباي طالب آملي. شعر اين بود :

ما نیش کفر
در دل ایمان فشرده ایم
در ساغر عمل
می ِ عصیان فشرده ایم

تا تلخی ی حیات ابد امتحان کند، در کام خضر، چشمه ی حیوان فشرده ایم


پای طلب به دامن حرمان فشرده ایم

- طالب آملی -

شاهد: اگر به من گفتي اين "ما"ي پر مدعا كيه؟ شاعر چه مني را تجربه مي كند كه گرچه حتي مرگ خودش را نمي تواند لحظه اي به تاخير بيندازد، آن وقت از چشاندن تلخي حيات ابد به خضر سخن مي گويد؟ آيا صرفن با غلوي شاعرانه سرو كار داريم يا اين سخنان جسارت آميز از سر تجربه‌اي است؟

آقاي شاعر منتظريم قربان



امير - شاهد جان !

"من اگر کفنی داشتم، نگاه به لیلی می کردم و می مردم".

وصله ی شاعری نمی چسبد. مچسبان. از زیر بار مسئولیتش شانه کشیدن نیست که می گویم. این طالب و آن نیما، و چندتای دیگر شاعرند. من نیستم حالا حالاها، یا هیچوقت. خیلی باشم ناظری باشم.


و این پرسشی ست اساسی، همانقدر که آن "تو"ی مندرج در شعر فارسی، که تبدیل به "او" می شود و همیشه تبدیل به "او" می شود، اساسی ست، و ارتباطی هست بین این "ما" و آن "او".

این "ما" هم مدام تکرار می شود و ریشه هایش را من در عرفان ایرانی می بینم که آنجا "سبحانی" و "اناالحق" معنایی دارد، اتصال به "او"، "او" شدن. از طرفی "من" همیشه مندرج در "او"ست، معطوف به آنچه از ملاصدرا می فهمم. و از طرف دیگر این "ما" در فرمایشات همایونی تمام تاریخ پادشاهی ایران، مرجع صدور حکم است. و من این سخنان جسارت آمیز را اینطور برآمده می دانم از تجربه ای فرهنگی


شاهد: ربط اين ما را با آن ماي عرفاني كه گفتي درك مي كنم اما بيت اول كمي آزارم مي دهد. ماي عرفاني عصيان گر نيست چون غير و غيريتي نمي بيند كه بخواهد عصيان كند و سرباز زند. ترك عملش از روي وصل است نه عصيان و عصيانش ايمان كش است نه ملامتي.

انگار چيزي در درون شاعر در حال جوشش است كه در ميان اين ماي عرفاني تاريخي و مسلط و امر ديگري كه هنوز در ابهام است در رفت و آمد است و قرار ندارد. تجربه اي نوست كه به جاي شطاحي، پرده مي درد و بيرون مي زند.
گويي من جديدي است كه در لباس قديم ما جاي گرفته تا كمي پذيرفتني تر شود اما آن چه مي گويد از سنخ چيزهايي نيست كه ماي عرفاني مي گفت.

مايي كه به خضر عمر جاودان مي دهد همان مايي نيست كه نيش كفر در دل ايمان مي فشارد


امير: - شاهد عزیز

اینجا، در میان شاعران هندی مرامِ به "طرز تازه" دیرین آشنا، به اعتراف صائب، انگار دارد منی دیگر نطفه می بندد که اول ناگزیر گذر از آن "ما"ست که پیشینه ی تاریخی ی اوست. درواقع اول باری ست که "من" دارد به رسمیت شناخته می شود در معنای روان شناختی ای که ما از "سِلف" حالا افاده می کنیم؛ این عصیان را در امتداد این رسمیت دادن می فهمم. حالا بیا آن بیت دیگر را، با پذیرفتن گذشتن از آن "ما"، اینطور بفهمیم که مایی که به خضر عمر جاوید می دهیم، از حیث خداشده گی ی ما و برامده از آن "ما"ی سابق عرفانی نیست، بلکه ما به خضر عمر جاویدان می دهیم از آن جهت که خضر در "من" یعنی "سوژه" امکان ادامه می یابد و علاوه بر این، در ضمن این "ما"یی که شاعر به عاریه گرفته، نیشی هست و کنایه ای ست به ماترک عرفانی اش.


هنوز اما - تا آنجا که من فهمیده ام - این خودآگاهی در شاعر نیست که ابهام زدایی کامل صورت پذیرد، وگرنه چه جای اختصاص "تجریدی" و "انتزاعی" ست به سبک هندی، آنطور که بزرگان شعرپژوه ما، در طبقه بندی هایشان، انتساب داده اند به این گونه ی شعر؟


مساله ی اصلی به زعم من این است که این شناسایی جدید، از کدام بستر برخاسته و این فاصله چطور شکل گرفته. یعنی شاعر یکباره نیست که بیاید و بنیان "طرز تازه" - به قول خودش - بیافکند از ناکجا، پس آن "کجا" کجاست که شاعر را به این فکر آورده که طرزی تازه بخواهد؟


شاعر یک چیزی را دریافته، آن هم "خود"ی ست که می بیند و احساس می کند و از همین جاست که ویژگی ی دیگر این جریان شعر نمایان می شود که تصویری ست و اکسپرسیونیسم آن. شاعر عزیز تازه ی ما چیزها را می بیند و ظاهرن حیثی وجودی برای آنها قایل است. برای شاعر عزیز تازه چیزها واقعیت دارند، هستند و اسباب نیستند، می نویسد " بخیه ی کفشم اگر دندان نما شد عیب نیست" - کلیم کاشانی - و این "بخیه ی کفش" چطور یکباره وارد شعر ما می شود؟

البته این حرفها را جایی ندیده ام، اینطور. باید بیشتر وقت بگذارم و بیشتر بخوانم که این پژوهشی تازه می خواهد و شاید یک عمر


شاهد:‌- اميرجان!

ببين حافظ مي گويد: شوقست در جدايي و جور است در نظر/ هم جور به كه طاقت شوقت نياوريم

اما طالب مي گويد: پاي طلب به دامن حرمان فشرده ايم

در شعر طالب چيزي از قبيل " چو يار ناز نمايد شما نياز كنيد" نيست. بلكه اين من نوخاسته خطاب به خود طالب مي گويد وصل بتان براي تو اما ما پاي طلب به دامن حرمان فشرده ايم.


بر اين باورم كه اين حركت از فناي در معشوق و ناديدن خود و همواره ما بودن كه چيزي نيست جز او بودن، آغاز مي شود و به سوي من بودن و ادعاي بي نيازي به معشوق و پشت پا زدن به همه چيز، در يك كلام عصيان، فرا مي رود. و اين امري است كه در شاعران مكتب واسوخت از قبيل وحشي بافقي به وضوح ديده مي شود.


وقتي چنين اتفاقي بيفتد طبيعي است كه شاعر به خود نظر مي كند و به اطراف خود. همه چيز را مي بيند حتي بخيه ي كفشش را. خيلي زميني تر است خيلي واقعي تر است چرا كه ديگر آسماني تر از شعراي عراقي نمي توان شعر گفت ولي شاعر هندي از اين آسماني بودن خسته است به تعبير ديگر اين زمين است كه او را به خود مي كشد چرا كه به خود توجه مي كند و اين خود، پاي بر روي زمين دارد و متعين است. امري نامتعين همانند او يا ماي نامعلوم نيست. امري است متعين زميني با خواستهاي معين كه يكي از مهمترين اين خواستها نخواستن نيازهاي بي پستاي معشوق است. به گمان من شاعر هندي نابسنده و ناخشنود است از آن چه هست. يا بهتر بگويم از آن چه مي گويند كه هست. به همين خاطر به بيان گري روي مي آورد توصيف مي كند و خود را بيرون مي ريزد و در اين بيرون ريزي از دقيق ترين جزئيات نمي گذرد چرا كه در تمناي رسيدن به مني است كه به ابهام از اندرون او را مي آزارد و شوق بيرون آمدن دارد.

اين طرز تازه كه همان شعر به معناي واقعي است براي ايشان ديرين آشناست چرا كه از روز اول قرار بوده كه شعر همين باشد. شعر بيانيه و اندرزنامه و مديحه و هجويه نبوده، شعر تلاشي بوده براي حيره نگريستن در چشمان زبان. رها كردن افسار زبان بر پشتش و راه افتادن و با هر بالا پست آن زير و بر شدن. به ديگر سخن زبان در شعر ديگر وسيله نيست بلكه هر آن چيزي است كه هست و شاعر حق ندارد آن را محملي براي ا فادات و تمايلات خود قرار دهد. اگر قدما موضوع فلسفه را موجود بماهو موجود مي گفتند مي توان گفت كه موضوع شعر زبان بماهو زبان است. اما اين آگاهي ثمر نمي دهد مگر تا زمان شعراي هندي كه ديگر زيبايي را و خود را، نه در آن او يا ماي نامتعين كه در من متعين و تمام متعيناتي كه دور و برشان را گرفته مي جويند و چه خوش.


نمي دانم به ازكجايي جوابي گفتم يا نه اما به طور خلاصه، اين كه شاعر هندي مي تواند خود و ديگر چيزها را ببيند به اين خاطر است كه زبان را بماهو مي بيند و چيستي ديرين شعر را به جان مي يابد و اين ثمره ي سالها تاريخ شعري ماست كه پس از پانصد ششصد سال ور رفتن با تعينات زبان به ناگاه خود را در محضر زبان مي بيند و به جاي پرگويي مي شنود و به جاي نمايش دادن مي بيند و پس از آن پر مي گويد پر مي نمايد نه او و ماي نامتعين كه خود را، خود متعين زباني اش را.


بماني

No comments: