بسیار میگوییم ومیشنویم که مشکل فرهنگی ما نبود یا کمبود
عقلانیت است. نشانههای آن هم آنچنان در رفتارهای روزمرهمان آشکار است که نیاز
چندانی به نمونهآوردن نیست. گرچه رانندگیمان شاهکاری است که به هیچوجه قابل چشمپوشی
نیست. البته هدف من از این نوشته اثبات این امر نیست بلکه با فرض بودن چنین مشکلی
در پی رویکرد مثبتی هستم که بتواند راهی بجوید.
زمانی بیشتر ما از نبود عقلانیت شکایت میکردیم و چندی است
از این شکایتکردن شاکی هستیم بس که گفتهایم و در هیاهوی این گفتن اصل داستان را
فراموش کردهایم. من هم نمیخواهم به بار گران این غرزدنها چیزی بیفزایم. اما راه
چیست؟ چرا هر چه میگوییم و میشنویم راهی نمیجوییم؟
نخستین چیزی که به ذهن میآید این است که راهی نشان نمیدهیم.
هیچکدام نمیدانیم چه باید کرد یا اگر میدانیم بیشتر از آنکه بر پاسخ پابفشاریم
با نمونهآوردن از آنچه نباید چنین باشد، در پی بیرونریزی خشم و ناخشنودی خود
هستیم. اگر امیدوارتر باشیم به آنچه باید باشد خواهیم پرداخت و باز هم فراموش میکنیم
بگوییم برای رسیدن به «آن چه باید باشد» چه باید کرد. بنابراین روشن است که در این
نوشته به چه میپردازم.
برای از بینبردن یک مشکل در گام نخست باید وجود مشکل را
بپذیریم. تا نپذیریم که مشکلی وجود دارد تغییر و دگرگونی معنایی نخواهد داشت. در
مسالهی نبود عقلانیت به نظر میآید که این گام را برداشتهایم. همچنین آشکار
است که پذیرش مشکل با نگاه به وضعیتی آرمانی یا موردی مشابه که در آن چنین مشکلی
کمتر وجود دارد، همراه است. به دیگر سخن تا حالت جایگزین و بدیلی نسبت به وضعیتی
که درآن هستیم نباشد نمیتوانیم وضعیت خود را بسنجیم. در چنین سنجشی است که نبود
یا کمبود عقلانیت در مثال رانندگی که برای نمونه گفته شد ممکن میشود. اما گام
دیگری که باید برداشته شود توجه به راهکارها و پاسخهای احتمالی است. یعنی همان
پرسش «چه باید کرد؟». آنچه همواره از آن میگریزیم و آن را به آینده میسپاریم این
بخش از مشکل است. گویی در آرزوی آن هستیم که روزی از خواب بیدارشده و ناگهان
ببینیم که دیگر هیچکدام چنان که بودهایم نیستیم. گویی آینده صحنهی وقوع رخدادهایی
است که با وضعیت حال و کنونی ما هیچ نسبتی ندارد و میتواند در آن اموری رخدهد
که هیچ پایه و اساس مربوطی به آنچه اکنون انجام میدهیم
نداشته باشد. در چنین گسستی که در نسبت ما با آینده هست به خوبی معلوم میشود که
چرا جز اعلام نارضایتی نسبت به آن چه رخ میدهد کار دیگری نمیکنیم. این گسست را
بگذارید در کنار گسستی دیگر که جداکردن حساب خود از دیگران است. انگار باور داریم
که ما چنین نیستیم و از بد حادثه است که اینجا میان این همه
نابخرد گیر افتادهایم. همگان در نابخردی خود شناورند و تنها این من هستم که از
بیرون این دریای فراموشی، جان بیداری هستم که فراموش نمیکنم. این دو گسست در کنار
هم به خوبی راه برای فراشد به سوی هر راهکاری را میبندند.
این نقد و اعتراض باید خود ما را نیز همچون دیگران
دربرگیرد. تا آنگاه که خود را از دیگران جدا دیده و میپنداریم که مشکلات ما در
جامعه برآمده از بیتوجهی و نابخردی کمشمار آدمهایی است که حقوق ما را تباه میکنند،
نخواهیم توانست با مشکل واقعی رودررو شویم. وضعیت درست مانند هنگامی است که در حین
انجام عملی خلاف در رانندگی به رانندهی متخلف دیگری که خلافش ما را از انجام خلافمان
ناکام گذارده اعتراض کنیم که چرا خلاف میکنی. در حال سبقت از راست هستیم اما به
رانندهی جلویی خرده میگیریم که چرا هنگام گردش به راست راهنما نمیزند.
بنابراین بهتر است پایانی برای هر دوی این گسستها قرار
دهیم. به دیگر سخن اگر قرار است راهکاری اندیشیده شود و به کار بیاید، نخست باید
خود را از آینده و از دیگران گسسته و جدا ندانیم. تا زمانی که میان حال و آیندهی
ما ربطی عقلانی نباشد، نمیتوان امید داشت آنچه انجام میدهیم نتیجهی مورد
انتظار ما را داشته باشد. این تازه اگر به این رسیده باشیم که کاری انجام دهیم.
زیرا در چنین گسستی میان حال و آینده راه بر روی هر تدبیر و گشایشی بسته است.
اما فرض بگیریم که همهی این کارها انجام شد و توانستیم با
نگاهی بدون تردید و رودربایستی به عمق مشکل خود بنگریم و با آن رودررو شویم، حال
چه باید کرد؟
برای درمان درد بیخردی، راهی نیست جز به کار گرفتن عقل و
خرد. اگر من از جامعه و دیگران جدا نیستم، حال و آینده من و جامعهی من نیز در
نسبتی معقول و بخردانه با یکدیگرند، پس هیچ راه دیگری نیست جز این که همین حالا و
درست در شخص خودم برای حل مشکل بکوشم. هیچ تاخیر و فرافکنیای به سوی دیگران
پذیرفته نیست. این مشکل با به عقب انداخته شدن و بر دوش دیگران گذارده شدن حل نمیشود.
اما باز هم با هر آنچه گفتم، هنوز هیچ نگفتهام. زیرا این
حرف هم از سنخ حرفهای کلی و بیکارکردی است که این روزها بسیار میشنویم. خوشبختانه
تا این اندازه آگاهیم که باید بدون از دست دادن فرصت و از شخص خود کار را آغاز
کنیم اما مشکل در اینجاست که هنوز هم نمیدانیم که برای عقلانی بودن چه کار باید
کرد. اگر بهتر بگویم پرسش اصلی این است که انسان بخرد و عقلانی چگونه انسانی است؟
چه کار میکند و آن چه را انجام میدهد چگونه انجام میدهد؟ آیا سازوکاری وجود
دارد که با عمل بر اساس آن بتوان به این عقلانیت رسید؟ پرسشهایی از این دست راه
ما را به سوی پرسش نهایی باز میکند یعنی این که منظور از عقلانیت چیست؟ وقتی میگوییم
که عقلانیت در فرهنگ ما کمنور بوده یا شده است منظورمان چیست؟ چه چیزی را نداریم
یا از دست دادهایم؟ بهتر بگویم، از نبود چه چیزی شکایت داریم؟ چگونه انسانی را
معقول و بخرد میدانیم؟ آیا میزان عقلانیت برای ما سطح سواد و داشتن دانستههای
بسیار است؟ آیا عقلانیت آنچنان امر ماورائی و درکناپذیری است که به پرسش نمیآید
و نمیتوان آن را توضیح داد؟ اگر چنین است پس چرا از نبود آن نگران و دلآشفتهایم؟
اگر به خواندنهای بسیار به آن میرسیم پس چرا درسخواندههایمان هم درگیر
مشکلاتی هستند که ما درگیر آنیم؟
اگر بپذیریم که عقلانیت را میتوان توضیح داد و به دنبال
پرتوافکندنی هر چند مختصر بر مفهوم ابتدایی آن باشیم دستکم یکی از پاسخهای
احتمالی ما میتواند این باشد که پایینترین سطح عقلانیت و در نتیجه بنیادیترین
سطح آن، عقلانیت روزمره است. عقلی که در فرهنگ ما به نام عقل معاش نامیده میشود.
عقل معاش عقلی است که با آن روزمرهی خود را میگذرانیم، سامان میدهیم و حساب میکنیم.
عقل برنامهریز است یعنی عقلی که به آینده توجه دارد و میکوشد با فراهمکردن
مقدماتی آنچه را آرزو دارد، در آیندهای محتمل به دستآورد. عقلی است که شخصی است
یعنی هر فردی آن را دارد و برای تحصیل آن نیاز به خواندنهای طولانی و طاقتفرسا
نیست. عقلی است که با آن در مشکلات روزمره حسابگرانه به دنبال راهحل میگردیم.
دانشجو هستیم، بیپولیم، مستاجریم و زمان کافی برای انجام کارهای تماموقت هم
نداریم، چه میکنیم؟ از عقل معاش کمک میگیریم، اوست که به ما میگوید در چنین
حالتی چگونه میتوان با یک برنامهریزی منسجم و درست از این مهلکه بیرون جست و
حتی از آن به عنوان فرصت استفاده کرد. این عقل میتواند که مشکلات را به صورت واقعی
ببیند، امکانها را بسنجد، راهحلهای جایگزین را بیازماید، خواستههای خود را از
مهمترین به کماهمیتترین دستهبندی کند تا در نهایت بتواند بهترین و عملیترین
راه ممکن را نشان دهد. این عقل عقلی است اولیه اما بسیار کارآمد.
این عقل دو ویژگی مهم دارد: یکی این که عقلی است زمانمند
یعنی در نسبت با آینده و دیگر این که عقلی است همگانی. این دو ویژگی به خوبی میتوانند
توان این عقل را برای برداشتن نخستین گامهای عقلانیت به ما نشان دهند. اگر به
عقلانیت در سطح یک فرهنگ میاندیشیم باید رسیدن به آن در امکان همگان باشد.
عقلانیتی که صرفن به شرط خواندنها و ممارستهای طاقتفرسا به دست میآید امری
همگانی نیست و نخبهگراست. چنین عقلانیتی نمیتواند فراگیر شود به همینخاطر نیز
نخواهد توانست منشاء اثر شود. همچنین این عقلانیت به زمان توجه دارد. عقلی است که
راه حل مشکل امروز ما را در آیندهی نزدیکی میبیند که با کمی برنامهریزی و مشورت
به دست میآید. اما براساس هر یک از این دو ویژگی، ویژگی دیگری از این عقل آشکار
میشود که به بهای آن میافزاید.
این عقل از آنجا که همگانی است امکان گفتوگو و همفکری
را فرامیآورد. هنگامی که در این سطح از عقلانیت هستیم هیچ کس بر دیگری بر اساس
خواندههای بسیار خود نمیتواند موقعیتی ویژه به دست آورد و روند گفتوگو را
ناکام بگذارد. پایهی این عقل مشورت و همفکری است. زیرا میخواهد در برنامهریزیها
و حسابگریهای خود عاملی را نادیده وانگذارد. این عقل از محدودیت خود آگاه است به
همین خاطر هم در همفکری با دیگران در پی چیره شده بر آن است.
همچنین از آنجا که این عقل زمانمند
است، آزمودنی نیز هست. یعنی برنامههایی که ما بر اساس این گونه از عقلانیت داریم،
برنامههایی آزمودنی در آیندهی نزدیک و بر اساس نتایج آن است. این عقل به شما
اجازه نمیدهد که با گریز از ساحت امور زمانمند، امکان آزمونپذیری برنامههایتان
را نداشته باشید. اگر برای رسیدن به هدفی برنامهریزی میکنید در صورت نرسیدن به
هدف مورد نظر در زمان مورد انتظار، حتمن در درستی و کفایت برنامهریزی و برنامهریز
شک میکنید. درست مانند زمانی که یک قضیهی پیچیدهی جبری را حل میکنید. راه حلهایی
که برای حسابکردن این قضیه ارائه میشوند همگی آزمونپذیرند و در بحثی بیپایان
از صحنه نمیگریزند. این عقل حساب میکند و به دنبال پاسخ میگردد و صد البته
بسیار هم اشتباه میکند اما این بخت را دارد که از اشتباه خود آگاه شود و آن را
تکرار نکند.