Friday, August 2, 2013

ماجرا



باید از ماجرایی آغاز کنم. از آن‌چه همین دیروز رخ‌داد. از ناباوری و بهتی که برآمده از هم‌نشینی با جمعی از برترین دانش‌وران فرهنگ و زبان‌های باستانی ایران بود. بی‌حرف پیش بازش می‌گویم تا شاید از این بهت رها شوم تا شاید اندکی هر چند ناچیز به خود بیایم و این باورناشدنی را جایی باز کنم به غصب.
روال معمول در پژوهشگاه ما این است که در هر نیم‌سال پژوهشی سخنرانی‌هایی مناسب با پژوهشِ در دست ارائه می‌شود تا هم مجری، کار را به آخر نیندازد و دیر نشود و هم از دید و گفت دوستانی بهره برد که علاقه‌ای دارند و زمینه‌ای. آن‌چه حاصل ما بود در یکی از این بسیار هم‌نشینی‌ها همان بهتی است که اشاره‌اش رفت و تفصیل‌ش این.
گوش تا گوش استادان و شاگردان، دل‌داده بودند به نظریه‌های بدیل شرق‌شناسانی که از زبان استاد ارجمند ما به زبان آمده بودند و می‌گفتند که زردشت چنین باید دیده شود و آن دیگرشان هم باز به زبان همین ارجمند ما این یکی را رد می‌کرد که نه چنین که چنان. پس از ساعت و اندی که گفتار پایان گرفت و زمانِ رفت و آمد فکر رسید چون نه فکری داده شده بود و نه ربطی و ضبطی بود به آن چه در این میان ماییم و نسبت ماست با آن چه ارجمند ما گفته بود همگی سکوت بودند و شاگردی هم که جسارت کرد و خودی نشان داد چنان با اما و اگرها و به نظرِ این چنین می‌شود و به نظرِ آن چنان، دودل شد که سوال را نیم‌خورده رها کرد و با کلیشه‌ای خود خود را پاسخ گفت که گویی از آغاز چه حق پرسیدن.
گفتم شاید این شاگرد خوب نپرسیده بیراه بوده گم می‌اندیشیده استاد خواسته گوشی بمالد به جای‌ش بیاورد چنین کرده. دل قوی کردم و به رعایت شرط ادب از دیگر استادی که در کنار بود و به اشارت آن ارجمند پیشین بسی چیزها می‌دانست و در این زمینه کارها کرده بود پرسیدم این که می‌گویید انگره‌مینو پس دانش است و اشه پیش دانش یعنی چه. بی‌نظیر بود. چشمان استاد برقی زد. اندکی خود را پس کشید و نگاهی به عمق انداخت و با اطمینانی از سر پژوهش گفت نمی‌دانیم و از این نادانسته‌ها بسیار است و به آرامی شانه‌ای هم بالا انداخت تا بهت را به تاخیر اندازد سخن را ژرف کند تا به جان دریابم که وای چه حیرت زیبای علمی‌ای. یاد گربه‌ای افتادم که در خانه‌ی پدری انسی دارد و هر بار که رایان دو و اندی ساله‌ی من را می‌بیند به اعتبار این که کودک ناز و خوش ادایی یافته خود را به او نزدیک می‌کند و هر بار و بی‌اغراق هر بار لگدی جانانه نثارش می‌شود که زهی خیال باطل. آثار آن لگد بی‌هوا همین بهتی است که می‌گویم.
سوال این است که آیا دقت و وسواس علمی ما به چنان حدی برشده که حتی از پاسخ به معنای یک مفهوم ابا می‌کنیم یا این که آن‌چنان دربرابر توان نگاه و استدلال و تحلیل شرق‌شناسان واداده‌ایم که به خود اجازه نمی‌دهیم سر سوزنی پای بجنبیم و چوب‌دست نگاه و استدلال و تحلیل آن بزرگان را به زمین بیندازیم. پرسش من بسیار ساده بود. این که از پس اندیشی چه می‌فهمی سوالی است سرراست و ساده. آیا ما آن اندازه علمی و دقیق شده‌ایم که حتی به خود اجازه نمی‌دهیم بدون مناسک، مخاطب یک متن واقع شویم؟ آیا اجازه نداریم از نیای خود بپرسیم که این اسطوره که گفتی را باید به کدام زخم‌مان بزنیم و اصلن چه می‌گویی که ما بخواهیم دوایش سازیم؟ آیا برای فهم یک متن باید بنشینیم تا فلان استاد با روشی هگلی تاریخی یا ساختاری ضدهگلی خود بیاید و کل متن ما را به زبان بیاورد تا ما هم روی‌مان بشود و با پدر سخنی بگوییم و بشنویم؟ آیا لزومی دارد که پیش از خواندن یک متن هر متنی حتمن روشی معین برای خواندن و فهم آن برگزینیم؟ تمام بهت من از این بود که در چنین جمع علمی در کنار برترین محققان موجود در این زمینه‌ی تحقیق که همگان‌شان زبان اوستایی می‌دانستند و زیر و بم این تاریخ را از همین مستشرقان یاد گرفته بودند چنین بندگی و ناپرسایی را چه سببی است. بهت من از این بود که خب استاد ارجمند کی به زبان می‌آیی کی برای من تویی می‌شوی که سخن می‌گوید فکر می‌کند تحلیل می‌کند. نمی‌گویم که چرا از آن‌ها نقل قول می‌کنی چرا از آن‌ها یاد می‌گیری که علم را از هر جا و هرکس باید آموخت و سپاس گفت می‌گویم چرا تنها فکرها را می‌گیری و بی‌خیال فکرکردن، بی‌نیاز خودبودن می‌شوی. می‌پرسم این‌ها چه بیش از شما دارند که باید خود بگویند و خود نقض کنند و ما گفت‌شان را بگوییم و نقض‌شان را نیز و به فکرمان هم نرسد که ما هم یکی. مگر اوستایی نمی‌دانی مگر عمری نخوانده‌ای و نکوشیده‌ای مگر با این آموزه‌ها نزیسته‌ای مگر درس استادان مستشرق را فوت آب نیستی پس دیگر چه مرگی است که نشسته‌ای و باز ابجد می‌خوانی؟ آیا تمایز روش‌ها و روی‌کردها و آغاز‌ها و انجام‌های همین مستشرقان نباید بیاموزدمان که روش، مطلق نیست؟ که نیازی نیست برای خواندن یک متن، برای روکردن به یک سخن، تعیین روشی از پیش و ایمان به برداشتی از آغاز؟ این‌ها هم که اندیشیده‌اند نخست کوشیده‌اند هم‌سخن و عِدلِ این سخن‌گو شوند تا زبان‌ش و گفت‌ش را بیابند تا مناسب حال این سخن و گفت روشی بیابند یا شاید حتی خودشان نیابند و دیگرانی بیایند و بگویند که فلان هم‌سخن این متن با این روش می‌پژوهید و فکر می‌کرد. یعنی باز هم قرار است که ما به علم هم ایمان بیاوریم و هم‌واره ایمان بیاوریم؟
درد این‌جاست که این همه کوشیده‌ایم و تازه به این رسیده‌ایم که برای پژوهیدن نیاز به پرسش از چگونگی داریم. تازه یاد گرفته‌ایم که باید روش‌مند بررسی کنیم اما همین فهم آفت‌‌مان شده که پس تا روشی به ما داده نشود نباید قدم از قدم برداریم.
این که چرا آفت‌‌مان شده خود دلیلی دیگر دارد. آن دلیل نهفته همانی است که از بنیاد ناپرسیده گذارده‌ایم‌ش. ما هیچ‌گاه نپرسیده‌ایم که از کدام منظر می‌نگریم چشم‌انداز ما کجاست زمینی که بر آن ایستاده‌ایم و از آن‌جا این را می‌پرسیم کدام زمین است. نپرسیده‌ایم که چرا این متن را می‌‌خوانیم و چرا باید دارد خواندن‌ش. چه نیازی داریم در آن‌جا که ایستاده‌ایم از آن‌جا که هستیم به این نظر کنیم و بپرسیم از این. بنیاد این دست‌لرزیدن و دل‌تپیدن، سر به راه مستشرقین رفتن و خودی نشان ندادن همین ندانستن است. اما این که چگونه این زمین را می‌یابیم و چه باید کرد کاری دیگر است و زمانی و جایی دیگر می‌‌خواهد.
این مسلم است که تا این زمین را ندانیم هیچ‌گاه جسارت نخواهیم داشت که مانند سعدی ابراهیم را بازخواست کنیم و مانند مولوی موسی را، مانند ابن‌عربی نوح را مانند ابن‌سینا فلاتون و مشائیان را، یونانیان را مانند رازی جالینوس را و مانند خیام عالم و آدم را. اگر دستم رسد بر چرخ گردون گفتن از جسارتی می‌آید که خصیصه‌ی پهلوانی است پا در زمین سفت کرده دست در کمر حریف زده و به زبان حال گوینده که هین این من و این تو، بگرد تا بگردیم!

No comments: